ایستگاه
وقوف کرده ام
در خود .
در لحظاتی که
مشرف به ابدیت است.
و من
در بالاتر از توهم و پندار
ایستاده ام
چشم براه،
راهی که
نمی رسد تا من.
اندوه را
پای رفتن نیست
و بغض،
مبهوتِ یک نگاه
که در دور دستها درخشید
و پای رفتن را شکست
و دلِ ماندن را ...
بهت زده
در کشاکشِ لحظه ها
تمام شدن را ناظرم
اما توانی برای پرواز
سوخته بالم را
نیست درونم.
مغموم ایستاده ام
در ایستگاه واپسین
همه پیاده شدند
و آنها که نیامدند هم
رسیدند به مقصد
و من هنوز در ایستگاه رفته
منتظرم،شاید
شاید ببارد ، بیاید و بِبَرد
اشک از نگاهِ خسته ای ،
مسافره گم کرده راهی ،
من را از خودم تا خود.
این بغض نمیشکند
و چشمِ خونبارم
عطش را بوسه باران
و درقلبِ سنگی ام
آه میسوزد
و می رویاند
من را در میانِ آتشِ سینه
و ققنوس وار
پرمی گشایم
به سمتِ زندگی
آنجا که تو
مرا در ایستگاهِ واپسین
چشم براه کشیده ای.
پ.ط.ت.م.ت ۳۱اردیبهشت۱۴۰۱
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۲ ساعت 23:12 توسط پاییزطلایی
|