منتو
شب
تمامم را فراگرفت
و ابرهای تیره
غرش کنان روحم را.
افسوس از باران
که نمیبارد
شاید آتش درونم
که خاکسترنشینم کرده
و من
بهت زده دستِ نیاز
به سوی تو بلند کرده ام
و آن الههء مستجاب الدعوه
تو هستی
تو که در قلبم
آرامشی.
پ.ط.ت.م.ت ۲۴فروردین۱۴۰۲
شب
تمامم را فراگرفت
و ابرهای تیره
غرش کنان روحم را.
افسوس از باران
که نمیبارد
شاید آتش درونم
که خاکسترنشینم کرده
و من
بهت زده دستِ نیاز
به سوی تو بلند کرده ام
و آن الههء مستجاب الدعوه
تو هستی
تو که در قلبم
آرامشی.
پ.ط.ت.م.ت ۲۴فروردین۱۴۰۲
وقتی در نهایت قراره به جایی برسی که فقط خودتی که باخودت تنهامیمونی، چرا باید درگیر آدمهایی _ حتی بهتر و قویتر از خودت _ بشی که بعدش بخواهی حسرت بخوری یا افسوس؟
پس تنهاییهات را محترم بدون و اجازه نده هرکسی وارد این حریم امن بشه.
اینطورخیلی بهتره 😉
چشم می بندمُ
دل میکنم از بودن ها
بال میبندمُ
دل می بُرم از رفتن ها.
خوب میدانم که قفس
جای پریدن نه، نیست
بغض میسوزمُ
دل میشکنم ازفردا.
پ.ط.ت.م.ت ۰۴اردیبهشت۱۴۰۲
در سکوت و وهم شب
در تمامِ لحظه های سرد
در افق های تار و کبود
در غروبی به رنگِ خون
من کنارِ دلی مجنون
بی خبر از جهان و بازی هایش
در سکوتی به حجمِ تنهایی
در نگاهی سرد، بارانی.
واژه ها را
یکی یکی تنها
در دلم نقش میزند حسرت.
وای از این سیاهیِ دلِ من
وای بر روحِ سرکشِ من
این تمامِ نداشتهء من است
در زمانی که من، محکومم.
در قل و زنجیر دستِ دلم
پای بسته به کنجِ اجبارم.
نیست کس تا ببیند من را
که چگونه به مرگ میخندم.
پ.ط.ت.م.ت ۰۴اردیبهشت۱۴۰۲
حسِ پرنده ای را دارم، که بلند شده، پرواز کرده، داشته اوج میگرفته یبار تَق خورده زمین.
میدونی چرا؟؟؟؟
چون انقدر بخودش تلقین کرده بوده که هیچ بند و حصاری نمیتونه نگهش داره روی زمین که فراموش کرده یه نخِ ضخیم گره زدن به پاش و اون نخ تا یه اندازهء کوتاهی بهش اجازه بلند شدن میده.