چهل و هشت روزِسیاه
بانوی شعروشوروشعور!
چهلوهشتمین روزِسیاه پس از وداعت را گذراندیم. خوب میدانم چگونه ای، خوب میدانی چه حالی را دست به گریبانم.
معبودِزمینیام بس نیست؟ نمیدانم چه نتیجه ای را چشم براهی که هنوز ندیده ای که اینگونه مصرانه به نابودیِ جسم و جانمان پافشاری میکنی؟
حضرتِعشق!
درحالی که هنوز ۹۴روز به آغاز پاییز مانده، هرساعت که نزدیکتر میشویم، نمیدانی چگونه ذره ای از روحم تحلیل میرود.
شبانه روز خواسته ام از عالم امکان پس ازبرگشتن تُ به جانم، شده این که امسال یا پاییز ازراه نرسد و یا من بدونِتُ به پاییز نرسم.