هزارجانِ گرامی فدای طلعتِ تُ
بانوی عشق!
چند صباحی نبودم برایت دلنوشته بنگارم، خوب میدانم خبر داری چرا و چه گذشت پس گفتنش صلاح نیست.
امشب داشتم تنها یادگارهایت را مرور میکردم، درست است عکسهایت را.
بیش از 'پنجهزاروهفتصد' تصویر از تُ در حال و هوای مختلف که هرکدامش یک صحنه از زندگیِ ۶سالو۶ماهو۱۳روزهمان را برایم بازگو میکند.
بانوی شعروشوروشعور!
چه دردناک که بین این همه عکس، شاید به تعداد انگشتان دست عکسِدونفره یادگار مانده از عشقوزندگیمان.
یادم می آید هربار حرف میشد میگفتی: خوشبحالت که عکسهارا نگه میداری.
اما بانوی من نمیدانی و نمیتوانی درک کنی در روزگار فراق هرعکس چگونه قلب را میخراشد و روح را زخم میزند وقتی یادم می آید که چگونه قدربودنت را ندانستم.
و درانتهای این دلنویس؛
هزارجانِگرامی فدای طلعتِتُ
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۲ ساعت 0:28 توسط پاییزطلایی
|
روزنگارودلنوشته هایی برای فردا